بیاییم لحظاتی چند مغز و دل و جان را از اوهام بی اساس علم نما و خواسته ها و
تمایلات حیات طبیعی حیوانی تصفیه کنیم , حتی تا آنجا که بتوانیم " من " خویشتن را هم از دیدگاه درونی خود برکنار کنیم و جهان هستی را با وحدتی شگفت انگیز که دارد برای تماشا بر نهیم . در این لحظات است که شکوه و جمال و جلال هستی ما را چنان در جاذبه ملکوتی خود فرو خواهد برد که ارواح ما برای پرواز از قفس کالبد بدن , با شدید ترین هیج‎...‎ان به حرکت در خواهد آمد . چرا؟ برای اینکه هستی : نقاب از چهره برداشته و لحظاتی خود را به ما نشان داده است .در این حالت , اگر این آگاهی هم برای ما دست بدهد که ما را در این هستی باشکوه و جمال و جلال , نقطه ایی بسیار پر معنی و زیبا را اشغال کرده ایم , لطف و عظمت ابدیت را دریافت خواهیم کرد .

"فیلسوف شرق علامه محمد تقی جعفری

باران :
باران ای دل آشنای آسمان.
ای رطوبت گریان ابر بر سطح خیس نور.
باران ترا در گوشه تنهایی آسمان غریبه دیدم.
که یکباره زیر تلاطم ابر غریبی.گریه ات را سر دادی.
وغمزه چشمان آسمانی ات را با زلال قطرات اشکت سر ریز کردی.
زمینی که عطشان بوسه های نمناک تو بود در ان شرجی گرم ومرطوب.!؟
تا حلاوت شیرین بوسه های خیس ترا بر لبان ترکیده.وچاکیده خود احساس کند.
باران ای راز دار آسمانی.!
زمانی که غربت زمین را تو‎...‎ احساس کنی.
ومی دانی که عطش وار زمین می جوید ترا.
در آن گوشه از زمین................!؟
دل خسته ای است که در زیر نرمش بارانی تو خاطراتش را تداعی می کند.در کوچه های کودکی.!
زمانی که دزدانه از پشت پنجره بارانی خانه زل می زند.
دختر همسایه را.
در پشت پوستوار شب .تو تنها شاهد نگاه های ملتمسانه عاشقی بودی.
که معشوقش را در آن سوی پنجره بارانی مشاهده میکرد.!
واه سرد حسرت را از نهادش فرا می خواند.
حال او دیگر کودکی نیست.!
اما با خاطرات کودکی اش زنده.!

هزار و يك‌ اسم‌ داري‌
و من‌ از آن‌ همه‌ اسم‌ «لطيف» را دوست‌تر دارم‌
كه‌ ياد ابر و ابريشم‌ و عشق‌ مي‌افتم.
خوب‌ يادم‌ هست‌ از بهشت‌ كه‌ آمدم، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسيم.
بس‌ كه‌ لطيف‌ بودم، توي‌ مشت‌ دنيا جا نمي‌شدم. اما ...

‎...‎
زمين‌ تيره‌ بود. كدر بود، سفت‌ بود و سخت.
دامنم‌ به‌ سختي‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تيرگي‌اش‌ آغشته‌ شد.
و من‌ هر روز قطره‌قطره‌ تيره‌تر شدم‌ و ذره‌ذره‌ سخت‌تر.

من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و ديوار ديگر نور از من‌ نمي‌گذرد،
ديگر آب‌ از من‌ عبور نمي‌كند، روح‌ در من‌ روان‌ نيست‌ و جان‌ جريان‌ ندارد.

حالا تنها يادگاري‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش،
چند قطره‌ اشك‌ است‌ كه‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ كرده‌ام،
گريه‌ نمي‌كنم‌ تا تمام‌ نشود،
مي‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هايم‌ سنگ‌ريزه‌ ببارد.

يا لطيف!
اين‌ رسم‌ دنياست‌ كه‌ اشك‌ سنگ‌ريزه‌ شود و روح‌ سنگ‌ و صخره؟
اين‌ رسم‌ دنياست‌ كه‌ شيشه‌ها بشكند و دل‌هاي‌ نازك‌ شرحه‌شرحه‌ شود؟
وقتي‌ تيره‌ايم، وقتي‌ سراپا كدريم، به‌ چشم‌ مي‌آييم‌ و ديده‌ مي‌شويم،
اما لطافت‌ كه‌ از حد بگذرد، ناپديد مي‌شود.

يا لطيف!
كاشكي‌ دوباره‌ مشتي، تنها مشتي‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ مي‌بخشيدي‌ يا مي‌چكيدم‌ و مي‌وزيدم‌ و ناپديد مي‌شدم،
مثل‌ هوا كه‌ ناپديد است، مثل‌ خودت‌ كه‌ ناپيدايي...
يا لطيف!
مشتي، تنها مشتي‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش.....

عرفان نظرآهاری

مولوی

چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیابد
‎...‎چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی‌دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کاندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امروز
چو واگشت او پی او می‌دویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی در این شستم من امروز
ادامه ...

چهل نکته ناب از سيره پیامبر اعظم را تقديم ارادتمندان ساحت قدسي نبي عظيم‌الشان اسلام می کنم.


دائماً متفکر بود

اکثر اوقات ساکت بود

خلقش نرم بود

کسي را تحقير نمي‌‌کرد

دنيا و ناملايمات هرگز او را به خشم نمي‌آورد

حقي پايمال مي‌شد از شدت خشم کسي او را نمي‌‌شناخت تا اينکه حق را ياري کند

هنگام اشاره به تمام دست اشاره مي‌فرمود

وقتي خوشحال مي‌شد چشمها را به ‌هم مي‌نهاد

بيشتر خنده‌هاي آن حضرت تبسم بود

مي‌فرمود حاجت کساني که به من دسترسي ندارند را ابلاغ کنيد

هر کس را به مقدار فضيلتي که در دين داشت احترام مي‌کرد

با مردم انس مي‌گرفت و آنان را از خود دور نمي‌کرد

در همه امور اعتدال داشته و افراط و تفريط نمي‌کرد

زبان خويش را از بيان سخنان غيرضروري کنترل مي‌کرد

در انجام وظيفه به هيچ وجه کوتاهي نمي‌کرد

بافضيلت‌ترين فرد نزد پيامبر خيرخواه‌ترين آنان براي مردم بود

پيامبر در هيچ محفل و انجمني نمي‌نشست و برنمي‌خاست جز آنکه به ياد خدا باشد

در مجالس جايگاه خاص براي خود برنمي‌گزيد

هنگامي که بر جمعي وارد مي‌شد در جاي خالي مي‌‌نشست و به ياران خويش دستور مي‌داد اين گونه عمل کنند.

هر کس براي رفع نياز رجوع مي‌کرد نيازش را برآورده مي‌کرد يا با کلام دلنشين آن حضرت قانع مي‌شد.

رفتار پيامبر آنقدر نرم بود که مردم او را همچون پدري دلسوز و مهربان مي‌دانستند و حق همه مردم نزد آن بزرگوار يکسان بود

مجلسش مجلس بردباري، حيا، صدق و امانت بود

عيب‌جو نبود و از کسي هم تعريف زياد نمي‌کرد

پيامبر نفس خود را از سه چيز پرهيز مي‌داد جدال، پرحرفي و سخنان غيرضروري

هرگز کسي را سرزنش نمي‌کرد

در پي لغزش‌هاي مردم نبود

سخن نمي‌گفت مگر در جايي که اميد ثواب در آن وجود داشت

سخن کسي را قطع نمي‌کرد مگر اين که از حد متعارف تجاوز مي‌کرد

به آرامي و متانت گام برمي‌داشت

کلامش مختصر، جامع، آرام و شمرده بود و آهنگ صدايش از همه مردم زيباتر بود

رسول خدا (ص) شجاع‌ترين، بهترين و سخاوتمندترين مردم بود

پيامبر در تمام حالات و در برابر همه مشکلات شکيبا بود

پيامبر بر روي زمين مي‌نشست و غذا مي‌خورد

با دست خويش کفش خود را وصله مي‌زد و جامه خود را با دست خود مي‌دوخت

آنقدر از ترس خدا مي‌گريست که جاي نماز آن حضرت نمناک مي‌‌شد

هر روز هفتاد بار استغفار مي‌کرد

لحظه‌اي از عمر بابرکت خويش را بيهوده نمي‌گذرانيد

ديرتر از همه مردم به خشم مي‌‌آمد و زودتر از همه راضي مي‌گشت

با ثروتمندان و تهيدستان يکسان دست مي‌داد و مصافحه مي‌کرد وقتي به کسي دست مي‌داد بيش از او دست خويش را باز نمي‌کشيد

با مردم شوخي مي‌کرد تا مردم را خوشحال سازد

امام صادق(ع)فرمودند:

اني لاکره للرجل ان يموت و قد بقي خلة من خلال رسول الله صلي الله عليه و اله لم يات بها.

من خوش ندارم کسي بميرد در حالي که هنوز برخي از آداب پيامبر (ص) را به جا نياورده است.


برای ...زیباست شب؟

عكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com

دکتر شریعتی:

دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،آدمی را همواره در پی گم شده اش،ملتهبانه به هر سو می کشاند

سر تا پايی خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم ، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه ، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه ، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه ، ته‌ته‌ اقيانوس ؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد ؛ خاك‌ همين‌... گلدان‌ پشت‌ پنجره :-)

يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت ، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه ، خاك‌ باقي‌ بماند ، فقط‌ خاك .

اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌
وجود دارد كه‌ ... خدا ♥ به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد ، ببيند ، بشنود ، بفهمد ، جان‌ داشته‌ باشد :-)
يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود ، انتخاب‌ كند ، عوض‌ بشود ، تغيير كند :-)
وای ، خداي‌ بزرگ ! من‌ چقدر خوشبختم ♥ من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم . همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند :-)
خدایا شکرت 

عظمت خداي هر كس به اندازه بزرگي مغز اوست و به بيان ديگر، بزرگي خداوند به قدر شايستگي ماست.((موريس مترلينگ))

( میلاد پیامبر رحمت (ص) و امام صادق (ع) )

هفده ازماه ربیع وجلوه گاه نوریزدان شد
روزمیلاد رسول وهم وصيّ وماه تا بان شد

عرشیان مست وملائک شاد ومسرورازولادت
آن شب،زمين وآسمان شهرمکه، نورباران شد

مبارك روزمیلاد رسولِ خاتم وخيرالانام
از وجود سروروسالاردين، رحمت فروزان شد

تهنيت برآمنه مام وحليمه سعديه دايش
خُلق وخوي وهم مرامش،مظهر آيات قرآن شد

رسولِ مهرو عشقِ سرمدي،هم شفیع مذنبین
بشیرو هم و نذیرو شاهد و ختم رسولان شد

درآسما نهااحمداست ودرزمین نامش محمد(ص)
کنیه اش باشدا بوالقاسم و محمود شفیعان شد

اساس دین اسلام است ورابط فیض الهی
وجودش موجب غفران،برای جن وا نسان شد

گلي ازگلشن زهراي اطهرهم علي مرتضي
زانكه ميلاد امام صادق (ع) و عالم گلستان شد

ا مام وهم وصيّ ووارث وهم جا نشينِ خاتم است
روز میلاد رئيس مذهب و تفسیر فرقان شد

مردم از فیض وجودش هم احادیث گهربارش
نمودن بهره ها وعلم وحکمت چشمه ساران شد

چه امروزوچه ديروزوچه فرداچه پنهان وچه پيدا
به علم بی کران جعفرالصادق (ع) نمایان شد

مصطفی از عشق میلاد رسول خاتم وصادق(ع)
به اميد شفاعت، بلبل طبعش غزل خوان شد

ميلاد نور و رحمت مبارك

باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه

بی ترانه٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا …

دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
...
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!

فردا مادرت رو میاری مدرسه، می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد، بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن.

اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد.

اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه.

اونوقت…

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره

که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم.

اونوقت قول می دم مشقامو …

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا …

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد.
.
.
.
لایـــــک و شـِــیر کن به سلامتی سارا و امثال سارا ♥ ♥

شاید فردا دیر باشد

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند .

چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "

همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "

مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "

سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

پس:
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد .

بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.


(بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید)


عزیزان

اميدوارم هميشه خوبيهاي دوستان و اطرافیانتان را به خاطر داشته باشید و بديهایشان را ببخشي و از ياد ببري ...

صميمانه برایتان آرزوي موفقيت و شادكامي دارم
شاد و تندرست باشید

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی یکی از مشهورترین شاعران ایرانی است. نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود جلال‌الدین بوده و لقب «مولوی» در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن نهم) برای وی به کار رفته است.

آدم‌ها مثل کتاب‌ها هستند



آدم‌ها مثل ِ کتاب‌ها هستند
بعضی آدم‌ها جلدِ زرکوب دارند،
بعضی جلدِ ضخیم و بعضی نازک،
بعضی آدم‌ها ترجمه شده اند،
بعضی از آدم‌ها تجدیدِ چاپ می‌شوند،
و بعضی از آدم‌ها توقیف
و بعضی از آدم‌ها فتوکپی ِ آدم‌های ِ دیگر اند.
بعضی از آدم‌ها صفحاتِ رنگی دارند،
بعضی از آدم‌ها تیتر دارند، فهرست دارند،
و روی پیشانی ِ بعضی از آدم‌ها نوشته اند:
حق ِ هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
بعضی از آدم‌ها قیمتِ روی ِ جلد دارند،
بعضی از آدم‌ها با چند درصد تخفیف به فروش می‌رسند،
و بعضی از آدم‌ها بعد از فروش پس گرفته نمی‌شوند.
بعضی از آدم‌ها را باید جلد گرفت،
بعضی از آدم‌ها را می‌شود توی ِ جیب گذاشت!
بعضی از آدم‌ها نمایش‌نامه اند و در چند پرده نوشته می‌شوند.
بعضی از آدم‌ها خط خوردگی دارند،
بعضی از آدم‌ها غلطِ چاپی دارند.
بعضی از آدم‌ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی ِ آن‌ها را بفهمیم.
و بعضی از آدم‌ها را باید نخوانده دور انداخت.
کتاب‌ها مثل ِ آدم‌ها هستند.
بعضی از کتاب‌ها برای ِ ما قصه می‌گویند تا بخوابیم.
و بعضی قصه می‌گویند تا بیدار شویم،
بعضی از کتاب‌ها تنبل هستند.
بعضی از کتاب‌ها تقلب می‌کنند،
بعضی از کتاب‌ها دزدی می‌کنند!
بعضی از کتاب‌ها به پدر-و-مادر ِ خود احترام می‌گذارند.
و بعضی حتی اسمی هم از پدر-و-مادر ِ خود نمی‌برند.
بعضی از کتاب‌ها هرچه دارند، از دیگران گرفته اند.
بعضی از کتاب‌ها هرچه دارند به دیگران می‌بخشند.
و بعضی از کتاب‌ها فقیر اند و بعضی گدایی می‌کنند.
بعضی از کتاب‌ها پرحرف اند، ولی حرف برای ِ گفتن ندارند،
و بعضی ساکت و آرام اند ولی یک عالم حرفِ گفتنی در دل دارند.
بعضی از کتاب‌ها بیمار اند،
بعضی از کتاب‌ها تب دارند و هذیان می‌گویند.
بعضی از کتاب‌ها، کودکانه و لوس حرف می‌زنند.
و بعضی از کتاب‌ها فقط غر می‌زنند و نصیحت می‌کنند.
بعضی از کتاب‌ها پیش از تولد می‌میرند.
و بعضی تا ابد زنده هستند .
.........................................
قیصر امین پور ----- نثر معاصر

السلام علیک یا محمد ابن عبدالله(ص)
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


ای دل و جان من فدای محمد *** های و هوی من از برای محمد
آمده ‏ام تا زبان به مدح و ثنایش *** بگشایم، کنم دعای محمد
مظهر جامع صفات خدا اوست *** کی ثنایی بود سزای محمد
کیستم من که قدر او بشناسم *** یا که باشم سخن سرای محمد
من که باشم که وصف او بتوانم *** وصف احمد کنند برای محمد
سید مرسلین حبیب خداوند *** کو کسی در دو کون تای محمد
قدر او برتر است از همه قدری *** نرسد کس به اصطفای محمد
ماند روح القدس ز همرهی او *** در شب معراج و ارتقای محمد
گفتا نزدیک‏تر گرآیم از این من *** بال و پر سوزدم خدای محمد
غایت آفرینش همه هستی *** نیست جز ذات بابهای محمد
نور او رو نمود از اول خلقت *** دیگر آن جمله در قفای محمد
گرچه بی سایه بود شخص لطیفش *** همه بودند سایه‏ های محمد
می‏رسد دمبدم ز قبّه افلاک *** نصّ «لولاک» از برای محمد
جمله عالم طفیل ذات شریفش *** آمده بهر رو نمای محمد
آن‏چنان زد ندای عالی ایمان *** که جهان پر شد از ندای محمد
کوس توحید در زمین و زمان کوفت *** آسمان گیر شد صدای محمد
بانگ اسلام در جهان همه پیچید *** قبّه چرخ شد درای محمد
انبیا جمله در دعا به شب و روز *** خواسته از خدا لقای محمد
همه را آرزوی امنی او *** طالب شرع جانفزای محمد
او چون کلّ است و دیگران همه اجزا *** مجتمع جمله در ردای محمد
هست او روح این جهان به‏حقیقت *** انبیا جملگی قوای محمد
هیچ پیغمبری دیگر نشد او را *** ابتلا هم چو ابتلای محمد
بهر آن تا کند شفاعت بنده *** آمده‏ام بر در سرای محمد
می‏کنم فخر بر شهان و سلاطین *** ز آن که هستم کمین گدای محمد
یا الهی به حق عزت وجاهت *** که کنی روزیم لقای محمد
کنیم حشر در ملازمت او *** دهیم جای در لوای محمد
فیض را جرعه‏ای دهی ز شرابش *** تا که شفا یابد از دوای محمد








‎‎
سَلامٌ عَلى آلِ يس، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا داعِيَ اللهِ وَرَبّانِيَ آياتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بابَ اللهِ وَدَيّانَ دينِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ اللهِ وَناصِرَ حَقِّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ وَدَليلَ اِرادَتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا تالِيَ كِتابِ اللهِ وَتَرْجُمانَهُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ في آناءِ لَيْلِكَ وَاَطْرافِ نَهارِكَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ميثاقَ اللهِ الَّذي اَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذي ضَمِنَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَالْغَوْثُ وَالرَّحْمَةُ الْواسِعَةُ، وَعْداً غَيْرَ مَكْذوُب، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقوُمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقْعُدُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُصَلّي وَتَقْنُتُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُصْبِحُ وَتُمْسي، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ اِذا يَغْشى وَالنَّهارِ اِذا تَجَلّى، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الاِْمامُ الْمَأمُونِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأمُولُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ بِجَوامِعِ السَّلام اُشْهِدُكَ يا مَوْلاىَ اَنّى اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلا اللهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسوُلُهُ لا حَبيبَ اِلا هُوَ وَاَهْلُهُ، وَاُشْهِدُكَ يا مَوْلايَ اَنَّ عَلِيّاً اَميرَ الْمُؤْمِنينَ حُجَّتُهُ وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ حُجَّتُهُ وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍّ حُجَّتُهُ، وَموُسَى بْنَ جَعْفَر حُجَّتُهُ، وَعَلِيَّ بْنَ موُسى حُجَّتُهُ، وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّد حُجَّتُهُ، وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَاَشْهَدُ اَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ، اَنْتُمُ الاَْوَّلُ وَالاْخِرُ وَاَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لا رَيْبَ فيها يَوْمَ لا يَنْفَعُ نَفْساً ايمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ اَوْ كَسَبَتْ في ايمانِها خَيْراً، وَاَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ، وَاَنَّ ناكِراً وَنَكيراً حَقٌّ، وَاَشْهَدُ اَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ، وَالْبَعَثَ حَقٌّ، وَاَنَّ الصِّراطَ حَقٌّ، وَالْمِرْصادَ حَقٌّ، وَالْميزانَ حَقٌّ، وَالْحَشْرَ حَقٌّ، وَالْحِسابَ حَقٌّ، وَالْجَنَّةَ وَالنّارَ حَقٌّ، وَالْوَعْدَ وَالْوَعيدَ بِهِما حَّق، يا مَوْلايَ شَقِيَ مَنْ خالَفَكُمْ وَسَعِدَ مَنْ اَطاعَكُمْ، فَاَشْهَدْ عَلى ما اَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ، وَاَنَا وَلِيٌّ لَكَ بَريٌ مِنْ عَدُوِّكَ، فَالْحَقُّ ما رَضيتُمُوهُ، وَالْباطِلُ ما اَسْخَطْتُمُوهُ، وَالْمَعْرُوفُ ما اَمَرْتُمْ بِهِ، وَالْمُنْكَرُ ما نَهَيْتُمْ عَنْهُ، فَنَفْسي مُؤْمِنَةٌ بِاللهِ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَبِرَسُولِهِ وَبِاَميرِ الْمُؤْمِنينَ وَبِكُمْ يا مَوْلايَ اَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ، وَنُصْرَتي مُعَدَّةٌ لَكُمْ وَمَوَدَّتى خالِصَةٌ لَكُمْ آمينَ آمينَ .


این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام
دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام
من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام
از کاسهٔ استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام
تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام
پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام
نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام
هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام
مولانا

ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته چه خفته اید ای کاروان

این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظه ای نفس و نفس سر می کشد درلامکان

زین شمع های سرنگون زین پرده های نیلگون
خلقی عجب آید برون تا غیـب ها گردد عیان

زین چرخ دولابی ترا آمد گران خوابی ترا
فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران

ایدل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان

هرسوی شمع و مشعله هرسوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان

تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی
آنکو کشیدت اینچنین آن سو کشاند کش کشان

اندر کشاکـشهای او نوش است ناخوش های او
آبست آتش هـای او بر وی مکن رو را گران

در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او
از حیله ی بسیار او این ذرهـا لرزان دلان

ای ریشخند رخنه جه یعنی منم سالار ده
تاکی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان

تخم دغل می کاشتی افسـوس ها می داشتی
حق را عدم پنداشتی اکنون ببین این قلتبان

ای خربگاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و خاندان

در من کسی دیگر بود کاین خشم ها از وی جهد
گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان

در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من
با کس نگیـرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان

پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود
این سو جهان آنسو جهان بنشسته من بر آستـان

بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بـود
این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان


مولانا

سالروز شهادت امام حسن عسگری(ع) را خدمت دوستان تسلیت عرض می کنم.

ای مرد سماع معده را خالی دار
زیرا چو تهیــست نی کند نالۀ زار
چون پر کردی شکم ز لوت بسیار
خالی مانی ز دلبر و بوس و کنار
مولوی

‎‎
سلام بر دوستان.امیدوارم عزیزان همیشه شاد و تندرست باشند.