+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 10:41 توسط محمد
|
باران :
باران ای دل آشنای آسمان.
ای رطوبت گریان ابر بر سطح خیس نور.
باران ترا در گوشه تنهایی آسمان غریبه دیدم.
که یکباره زیر تلاطم ابر غریبی.گریه ات را سر دادی.
وغمزه چشمان آسمانی ات را با زلال قطرات اشکت سر ریز کردی.
زمینی که عطشان بوسه های نمناک تو بود در ان شرجی گرم ومرطوب.!؟
تا حلاوت شیرین بوسه های خیس ترا بر لبان ترکیده.وچاکیده خود احساس کند.
باران ای راز دار آسمانی.!
زمانی که غربت زمین را تو... احساس کنی.
ومی دانی که عطش وار زمین می جوید ترا.
در آن گوشه از زمین................!؟
دل خسته ای است که در زیر نرمش بارانی تو خاطراتش را تداعی می کند.در کوچه های کودکی.!
زمانی که دزدانه از پشت پنجره بارانی خانه زل می زند.
دختر همسایه را.
در پشت پوستوار شب .تو تنها شاهد نگاه های ملتمسانه عاشقی بودی.
که معشوقش را در آن سوی پنجره بارانی مشاهده میکرد.!
واه سرد حسرت را از نهادش فرا می خواند.
حال او دیگر کودکی نیست.!
اما با خاطرات کودکی اش زنده.!
باران ای دل آشنای آسمان.
ای رطوبت گریان ابر بر سطح خیس نور.
باران ترا در گوشه تنهایی آسمان غریبه دیدم.
که یکباره زیر تلاطم ابر غریبی.گریه ات را سر دادی.
وغمزه چشمان آسمانی ات را با زلال قطرات اشکت سر ریز کردی.
زمینی که عطشان بوسه های نمناک تو بود در ان شرجی گرم ومرطوب.!؟
تا حلاوت شیرین بوسه های خیس ترا بر لبان ترکیده.وچاکیده خود احساس کند.
باران ای راز دار آسمانی.!
زمانی که غربت زمین را تو... احساس کنی.
ومی دانی که عطش وار زمین می جوید ترا.
در آن گوشه از زمین................!؟
دل خسته ای است که در زیر نرمش بارانی تو خاطراتش را تداعی می کند.در کوچه های کودکی.!
زمانی که دزدانه از پشت پنجره بارانی خانه زل می زند.
دختر همسایه را.
در پشت پوستوار شب .تو تنها شاهد نگاه های ملتمسانه عاشقی بودی.
که معشوقش را در آن سوی پنجره بارانی مشاهده میکرد.!
واه سرد حسرت را از نهادش فرا می خواند.
حال او دیگر کودکی نیست.!
اما با خاطرات کودکی اش زنده.!
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 10:13 توسط محمد
|
هزار و يك اسم داري
و من از آن همه اسم «لطيف» را دوستتر دارم
كه ياد ابر و ابريشم و عشق ميافتم.
خوب يادم هست از بهشت كه آمدم، تنم از نور بود و پَر و بالم از نسيم.
بس كه لطيف بودم، توي مشت دنيا جا نميشدم. اما ...
...
زمين تيره بود. كدر بود، سفت بود و سخت.
دامنم به سختياش گرفت و دستم به تيرگياش آغشته شد.
و من هر روز قطرهقطره تيرهتر شدم و ذرهذره سختتر.
من سنگ شدم و سد و ديوار ديگر نور از من نميگذرد،
ديگر آب از من عبور نميكند، روح در من روان نيست و جان جريان ندارد.
حالا تنها يادگاريام از بهشت و از لطافتش،
چند قطره اشك است كه گوشه دلم پنهانش كردهام،
گريه نميكنم تا تمام نشود،
ميترسم بعد از آن از چشمهايم سنگريزه ببارد.
يا لطيف!
اين رسم دنياست كه اشك سنگريزه شود و روح سنگ و صخره؟
اين رسم دنياست كه شيشهها بشكند و دلهاي نازك شرحهشرحه شود؟
وقتي تيرهايم، وقتي سراپا كدريم، به چشم ميآييم و ديده ميشويم،
اما لطافت كه از حد بگذرد، ناپديد ميشود.
يا لطيف!
كاشكي دوباره مشتي، تنها مشتي از لطافتت را به من ميبخشيدي يا ميچكيدم و ميوزيدم و ناپديد ميشدم،
مثل هوا كه ناپديد است، مثل خودت كه ناپيدايي...
يا لطيف!
مشتي، تنها مشتي از لطافتت را به من ببخش.....
عرفان نظرآهاری
و من از آن همه اسم «لطيف» را دوستتر دارم
كه ياد ابر و ابريشم و عشق ميافتم.
خوب يادم هست از بهشت كه آمدم، تنم از نور بود و پَر و بالم از نسيم.
بس كه لطيف بودم، توي مشت دنيا جا نميشدم. اما ...
...
زمين تيره بود. كدر بود، سفت بود و سخت.
دامنم به سختياش گرفت و دستم به تيرگياش آغشته شد.
و من هر روز قطرهقطره تيرهتر شدم و ذرهذره سختتر.
من سنگ شدم و سد و ديوار ديگر نور از من نميگذرد،
ديگر آب از من عبور نميكند، روح در من روان نيست و جان جريان ندارد.
حالا تنها يادگاريام از بهشت و از لطافتش،
چند قطره اشك است كه گوشه دلم پنهانش كردهام،
گريه نميكنم تا تمام نشود،
ميترسم بعد از آن از چشمهايم سنگريزه ببارد.
يا لطيف!
اين رسم دنياست كه اشك سنگريزه شود و روح سنگ و صخره؟
اين رسم دنياست كه شيشهها بشكند و دلهاي نازك شرحهشرحه شود؟
وقتي تيرهايم، وقتي سراپا كدريم، به چشم ميآييم و ديده ميشويم،
اما لطافت كه از حد بگذرد، ناپديد ميشود.
يا لطيف!
كاشكي دوباره مشتي، تنها مشتي از لطافتت را به من ميبخشيدي يا ميچكيدم و ميوزيدم و ناپديد ميشدم،
مثل هوا كه ناپديد است، مثل خودت كه ناپيدايي...
يا لطيف!
مشتي، تنها مشتي از لطافتت را به من ببخش.....
عرفان نظرآهاری
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:0 توسط محمد
|
چهل نکته ناب از سيره پیامبر اعظم را تقديم ارادتمندان ساحت قدسي نبي عظيمالشان اسلام می کنم.
دائماً متفکر بود
اکثر اوقات ساکت بود
خلقش نرم بود
کسي را تحقير نميکرد
دنيا و ناملايمات هرگز او را به خشم نميآورد
حقي پايمال ميشد از شدت خشم کسي او را نميشناخت تا اينکه حق را ياري کند
هنگام اشاره به تمام دست اشاره ميفرمود
وقتي خوشحال ميشد چشمها را به هم مينهاد
بيشتر خندههاي آن حضرت تبسم بود
ميفرمود حاجت کساني که به من دسترسي ندارند را ابلاغ کنيد
هر کس را به مقدار فضيلتي که در دين داشت احترام ميکرد
با مردم انس ميگرفت و آنان را از خود دور نميکرد
در همه امور اعتدال داشته و افراط و تفريط نميکرد
زبان خويش را از بيان سخنان غيرضروري کنترل ميکرد
در انجام وظيفه به هيچ وجه کوتاهي نميکرد
بافضيلتترين فرد نزد پيامبر خيرخواهترين آنان براي مردم بود
پيامبر در هيچ محفل و انجمني نمينشست و برنميخاست جز آنکه به ياد خدا باشد
در مجالس جايگاه خاص براي خود برنميگزيد
هنگامي که بر جمعي وارد ميشد در جاي خالي مينشست و به ياران خويش دستور ميداد اين گونه عمل کنند.
هر کس براي رفع نياز رجوع ميکرد نيازش را برآورده ميکرد يا با کلام دلنشين آن حضرت قانع ميشد.
رفتار پيامبر آنقدر نرم بود که مردم او را همچون پدري دلسوز و مهربان ميدانستند و حق همه مردم نزد آن بزرگوار يکسان بود
مجلسش مجلس بردباري، حيا، صدق و امانت بود
عيبجو نبود و از کسي هم تعريف زياد نميکرد
پيامبر نفس خود را از سه چيز پرهيز ميداد جدال، پرحرفي و سخنان غيرضروري
هرگز کسي را سرزنش نميکرد
در پي لغزشهاي مردم نبود
سخن نميگفت مگر در جايي که اميد ثواب در آن وجود داشت
سخن کسي را قطع نميکرد مگر اين که از حد متعارف تجاوز ميکرد
به آرامي و متانت گام برميداشت
کلامش مختصر، جامع، آرام و شمرده بود و آهنگ صدايش از همه مردم زيباتر بود
رسول خدا (ص) شجاعترين، بهترين و سخاوتمندترين مردم بود
پيامبر در تمام حالات و در برابر همه مشکلات شکيبا بود
پيامبر بر روي زمين مينشست و غذا ميخورد
با دست خويش کفش خود را وصله ميزد و جامه خود را با دست خود ميدوخت
آنقدر از ترس خدا ميگريست که جاي نماز آن حضرت نمناک ميشد
هر روز هفتاد بار استغفار ميکرد
لحظهاي از عمر بابرکت خويش را بيهوده نميگذرانيد
ديرتر از همه مردم به خشم ميآمد و زودتر از همه راضي ميگشت
با ثروتمندان و تهيدستان يکسان دست ميداد و مصافحه ميکرد وقتي به کسي دست ميداد بيش از او دست خويش را باز نميکشيد
با مردم شوخي ميکرد تا مردم را خوشحال سازد
امام صادق(ع)فرمودند:
اني لاکره للرجل ان يموت و قد بقي خلة من خلال رسول الله صلي الله عليه و اله لم يات بها.
من خوش ندارم کسي بميرد در حالي که هنوز برخي از آداب پيامبر (ص) را به جا نياورده است.
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 18:43 توسط محمد
|
دکتر شریعتی:
دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،آدمی را همواره در پی گم شده اش،ملتهبانه به هر سو می کشاند
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 8:45 توسط محمد
|
شاید فردا دیر باشد
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند .
چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
پس:
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
(بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید)
عزیزان
اميدوارم هميشه خوبيهاي دوستان و اطرافیانتان را به خاطر داشته باشید و بديهایشان را ببخشي و از ياد ببري ...
صميمانه برایتان آرزوي موفقيت و شادكامي دارم
شاد و تندرست باشید
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند .
چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
پس:
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
(بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید)
عزیزان
اميدوارم هميشه خوبيهاي دوستان و اطرافیانتان را به خاطر داشته باشید و بديهایشان را ببخشي و از ياد ببري ...
صميمانه برایتان آرزوي موفقيت و شادكامي دارم
شاد و تندرست باشید
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 18:43 توسط محمد
|
جلالالدین محمد بلخی معروف به مولوی یکی از مشهورترین شاعران ایرانی است. نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود جلالالدین بوده و لقب «مولوی» در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن نهم) برای وی به کار رفته است.














+ نوشته شده در جمعه چهاردهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 17:35 توسط محمد
|

السلام علیک یا محمد ابن عبدالله(ص)



اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


ای دل و جان من فدای محمد *** های و هوی من از برای محمد
آمده ام تا زبان به مدح و ثنایش *** بگشایم، کنم دعای محمد
مظهر جامع صفات خدا اوست *** کی ثنایی بود سزای محمد
کیستم من که قدر او بشناسم *** یا که باشم سخن سرای محمد
من که باشم که وصف او بتوانم *** وصف احمد کنند برای محمد
سید مرسلین حبیب خداوند *** کو کسی در دو کون تای محمد
قدر او برتر است از همه قدری *** نرسد کس به اصطفای محمد
ماند روح القدس ز همرهی او *** در شب معراج و ارتقای محمد
گفتا نزدیکتر گرآیم از این من *** بال و پر سوزدم خدای محمد
غایت آفرینش همه هستی *** نیست جز ذات بابهای محمد
نور او رو نمود از اول خلقت *** دیگر آن جمله در قفای محمد
گرچه بی سایه بود شخص لطیفش *** همه بودند سایه های محمد
میرسد دمبدم ز قبّه افلاک *** نصّ «لولاک» از برای محمد
جمله عالم طفیل ذات شریفش *** آمده بهر رو نمای محمد
آنچنان زد ندای عالی ایمان *** که جهان پر شد از ندای محمد
کوس توحید در زمین و زمان کوفت *** آسمان گیر شد صدای محمد
بانگ اسلام در جهان همه پیچید *** قبّه چرخ شد درای محمد
انبیا جمله در دعا به شب و روز *** خواسته از خدا لقای محمد
همه را آرزوی امنی او *** طالب شرع جانفزای محمد
او چون کلّ است و دیگران همه اجزا *** مجتمع جمله در ردای محمد
هست او روح این جهان بهحقیقت *** انبیا جملگی قوای محمد
هیچ پیغمبری دیگر نشد او را *** ابتلا هم چو ابتلای محمد
بهر آن تا کند شفاعت بنده *** آمدهام بر در سرای محمد
میکنم فخر بر شهان و سلاطین *** ز آن که هستم کمین گدای محمد
یا الهی به حق عزت وجاهت *** که کنی روزیم لقای محمد
کنیم حشر در ملازمت او *** دهیم جای در لوای محمد
فیض را جرعهای دهی ز شرابش *** تا که شفا یابد از دوای محمد


+ نوشته شده در جمعه چهاردهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 11:0 توسط محمد
|













